کمی پیشینه قبل از شروع: بعد از اولین جلسه، درمانگرمان گفت که من باید کنترل خود را از دست بدهم و علی باید بیشتر احساساتش را بروز دهد. علی بسیار بی‌ادعا، با هوش متوسط، بی‌احساس و بسیار آرام است. (من بسیار احساساتی و باهوش هستم و در جلساتمان گاهی احساس می‌کنم بیشتر از علی درگیر و حاضر هستم.)

حالا نمونه‌ای از یکی از جلسات را برایتان می‌گویم.

وارد اتاق می‌شویم، روی کاناپه می‌نشینیم و درمانگر روبروی ما می‌نشیند.

سارا: واقعاً از علی خسته شده‌ام. بارها به او می‌گویم که در خانه را قفل کند و شب همه در و پنجره‌ها را چک کند. فکر می‌کنی یادش می‌مونه؟ شاید هفته‌ای یک بار یادش بیاد. من بهش نیاز دارم که هر شب این کار را انجام بده! چقدر طول می‌کشه؟ چطور می‌تونه انقدر بی‌کفایت باشه؟ چرا یادش میره؟ امروز صبح پایین اومدم و دیدم که در آشپزخانه نه تنها قفل نشده، بلکه حتی درست بسته نشده بود! یعنی تمام شب باز بود!

علی: ببخشید، بیشتر اوقات یادم میره که قفل کنم. نه همیشه! تو فقط وقت‌هایی که قفل نمی‌کنم رو به یاد می‌آری.

سارا: خوب، فقط یک بار کافیه تا یک سارق وارد بشه! اینکه گاهی قفل کنی و گاهی نه، هیچ فایده‌ای نداره. باید این کار به طور منظم انجام بشه.

درمانگر: می‌تونم از سارا بپرسم چرا برای قفل کردن به علی تکیه می‌کنی؟ اگه همیشه یادت هست، چرا خودت این کار رو نمی‌کنی؟

سارا: چون احساس می‌کنم این کاریه که مرد خانه باید در شب انجام بده! نمی‌دونم! فقط منطقیه!

درمانگر: شاید به این دلیله که باید احساس کنی علی ازت مراقبت می‌کنه…؟

سارا: نه! این فقط کار اونه! این کاریه که «مرد خانه» انجام می‌ده. پدرم همیشه در خانه رو قفل می‌کرد. و به هر حال چقدر طول می‌کشه؟ چرا این کار براش سخته؟ احساس می‌کنم با یک احمق ازدواج کرده‌ام که حتی یک چیز ساده رو به خاطر نمی‌سپاره!

درمانگر: اما اگه بدونی ازت مراقبت میشه، چه حسی خواهی داشت؟ اگه علی یادش باشه که همیشه در خانه رو قفل کنه، چه احساسی خواهی داشت؟

سارا: فقط مربوط به من و احساسم نیست! بچه‌ها هم هستند! و همه چیزهای ارزشمند دیگه‌ای که تو خونه داریم.

درمانگر: بله، البته چیزهای دیگه‌ای هم هست. اما سارا، بیایید به این فکر کنیم که اگر او یادش باشه چه احساسی خواهی داشت؟

سارا: باشه… فکر می‌کنم خیلی بیشتر احساس امنیت می‌کنم… و بله، احساس می‌کنم ازم مراقبت می‌شه.

درمانگر: و احساس می‌کنی که علی دوستت داره و یادش می‌مونه که ازت مراقبت کنه…؟

سارا: خب، آره… الان احساس می‌کنم که او اصلاً اهمیتی نمی‌ده، پس اگه یادش باشه، شاید احساس کنم که او کمی به من اهمیت می‌ده.

درمانگر: علی، سارا احساس می‌کنه که اگه به یاد داشته باشی، احساس می‌کنه که تو ازش مراقبت می‌کنی. چرا فکر می‌کنی همیشه یادت نمی‌مونه؟

علی: خب، من بیشتر وقت‌ها یادم می‌مونه که قفل کنم. مخصوصاً اخیراً بیشتر یادم می‌مونه.

سارا: بله، قبلاً ماهی یک بار قفل می‌کرد، حالا هفته‌ای یک بار این کار رو انجام می‌ده! من باید بتونم برای انجام این کار هر روز به او تکیه کنم! چرا او نمی‌تونه هر روز این کار رو انجام بده؟

درمانگر: سارا، من فقط از شدت و عصبانیتت متعجبم. به نظر میاد نیاز خیلی شدیدی داری… آیا فکر می‌کنی این نیاز می‌تونه از چیز دیگه‌ای ناشی بشه؟

سارا: نه! ما سال‌هاست ازدواج کرده‌ایم! این ناامیدکننده‌ است که بعد از این همه مدت، او هنوز نمی‌تونه یک چیز اساسی رو به یاد بسپاره! اینطور نیست که در یک عمارت چهار طبقه با صدها در و پنجره زندگی کنیم! من عصبانی و ناامید هستم زیرا نمی‌توانم باور کنم که علی حتی نمی‌تونه چنین کار ساده و ابتدایی رو انجام بده!

درمانگر: شاید موضوع قفل کردن نیست… شاید بیشتر به نیاز تو مربوط باشه… شاید تو نیاز شدیدی داری که احساس کنی ازت مراقبت می‌شه…

سارا: فکر می‌کنم طبیعی است که احساس کنم خانه باید در شب امن و ایمن باشه! فکر می‌کنم طبیعی است که بعد از سال‌ها از درخواست من، هنوز از اینکه او یادش نمی‌مونه که این کار رو هر روز انجام بده، عصبانی باشم.

درمانگر: اما اگه بتونیم کمی به عقب برگردیم… و در مورد چیزهایی که در مورد دوران کودکی‌ات بهم گفتی صحبت کنیم… آیا درسته بگیم که احساس می‌کردی والدینت آنطور که باید ازت مراقبت نمی‌کردن و بهشون نیاز داشتی…؟

سارا: بله.

درمانگر: و شاید بتونی در مورد این احتمال فکر کنی که شاید این واقعاً مربوط به قفل کردن علی نیست، بلکه بیشتر به نیازت برای مراقبته. چون در کودکی به اندازه کافی ازت مراقبت نمی‌شد، نیاز خیلی شدیدتری نسبت به دیگران داری…

نوشته‌ها